عاشقانه

زندگی قصه تلخیست که از اغاز است

روزای اولی بود که به این خونه

 

اومده بودیم

که در مسیر خونه به مدرسه

و ...... متوجه

 

نگاه های پسری شدم پسری سبز چهره ،

خوش هیکل و به قول ما دخترا

 همونی که من می خواستم.

 

این نگاه های پر معنی به صحبت و

 

 در آخر به دوستی ما پیوست .

 

در مدت چند ماه ما به قدری به هم وابسته و

 

علاقه مند شدیم که از یک روز ندیدن هم  

 

پریشون و ناراحت بودیم.

اون به قدری به من اعتماد داشت که

 

هر اتفاقی در زندگیش می افتاد اولین کسی که

 

با خبر می شد من بودم. یه جورایی سنگ صبورش

 

بودم تمام غم ها و مشکلاتش پیش من بود.

می گفت خیلی دوستم داره و نمی تونه دوریم را تحمل کنه

 

منم تو رویاهام فقط به اون فکر می کردم آیندمو با اون می دیدم.

 

چند وقتی به عشق و عاشقی گذشت 0

 

تا این که 2 هفته بعد از تولدم تو یکی از قرارامون

شروع کرد به صحبت اما این دفعه حرفاش خیلی مشکوک بود.

 

بهم می گفت تا کی با من می مونی ؟

 

بهش گفتم :تا وقتی که بتونم تا

 

 موقعی که موقعیتم اجازه بده

 

ولی اون مدام این سوالو ازم  می پرسید .

 

 

 

نمی دونستم چی می خواد بگه مردد بودم

 

 

 

ازش خواستم این مقدمه چینی ها رو کنار بذار

 

 

 

و بره سر اصل مطلب .اونم قبول کردو شروع کرد به گفتن :

 

 

 

((... من خیلی تورو دوست دارم واگر تو

 

 

 

تو زندگیم نباشی دیوونه  می شم .با بودن تو

 

 

 

نفس میکشم .سنگ صبورو تنها رفیقم تویی .

 

 

 

تو از همه چیز من خبر داری جز 1چیز ))

 

 

 

پرسیدم چی :اخه گفتن چه موضوعی تورو این قدر

 

 

 

اشفته میکنه

 

 

 

با من من کردن و تردید گفت :

 

 

 

... من تو رو خیلی دوست دارم ولی

 

 

 

عاشق و شیفته دختر خالمم  ولی میدونم اونو

 

 

 

 به من نمی دن من واسه اینده ام فقط به اون فکر

 

 

 

می کنم ازت کمک می خوام  درکم کن 

 

 

 

خیلی ساده این موضوع رو هم مثل تمام

 

 

 

مشکلاتش مطرح کردو کمک خواست

 

 

 

از شنیدن این حرف شوکه شدم  تنها کاری

 

 

 

که تونستم انجام بدم که متوجه ناراحتیم

 

 

 

نشه این بود که یه خنده تلخی سر دادم که

 

 

 

سردی وسوزششو  خودم و خدا فهمیدیم 

 

 

 

و گفتم یه  ساعت مقدمه  می چینی که اینو بگی .

 

 

 

از اینکه ناراحت نشدم خوشحال شد و

 

 

 

شروع کرد به گفتن حرفای دلش

 

 

 

و منم طبق معمول  با  جون و دل به حرفاش

 

 

 

گوش دادم اون روزم  گذشت  به سختی ...

 

 

 

یه ماهی با خودم  کلنجار رفتم تا بتونم این

 

 

 

موضوع درک کنم  اخه اون اولین تجربه

 

 

 

دوستی من بود من عاشقش بودم

 

 

 

دوستش داشتم

 

 

 

اما اون ادعاشو می کرد و خیلی

 

 

 

 راحت از من گذشت.

 

 

 

چند وقت بعد از این موضوع  تصمیم  خودمو

 

 

 

گرفتم  وبهش زنگ زدم و گفتم دیگه  نمی تونم

 

 

 

 باهات باشم .دلیل خواست ولی جوابی نداشتم .

 

 

 

از اینکه منو واسه وقت های تنهاییش می خواست

 

 

 

 

  از اینکه این طور راحت له ام کرد از اینکه

 

 

 

منو بازیچه قرار داده بود  ازش متنفر شدم .

 

 

 

ازم کمک خواست تا بتونم در نبود دختر خالش

 

 

 

کمبود اونو پر کنم تا یه روزی به هم برسن

 

 

 

سخت بود ... نمی تونستم  پس سعی کردم

 

 

 

بتونم فراموشش کنم نمی خواستم نه به خودم

 

 نه به اون دختر بیچاره  خیانت کنم .

 

 

 

الان 3سال  که از این موضوع می گذره 

 

 

خیلی سخت گذشت  خیلی زجر اور بود

 

 

 

 تا اینکه با خبر شدم به تنها کسی که پیشنهاد

 

 

 

نداده خواجه حافظ شیرازیه اونم چون مرد بودو مرده

 

 

 

سخته بعد ازاینهمه علاقه به کسی بفهمی عشقت

 

 

 

با دوستت اونم بهترین دوستت در دوران دوستی با

 

 

 

تو با اونم رابطه  داشته ...

 

 

 

سخته بفهمی اون به دختر همسایه دیوار به دیوارتونم 

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در شنبه 14 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:30 توسط مینا|

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می

خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…
چند روز بعد
پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها

چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد.

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در شنبه 7 مرداد 1391برچسب:,ساعت 1:3 توسط مینا|

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده،
پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و

صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم

برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ
خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت،

پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!

 

 

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در جمعه 6 مرداد 1391برچسب:,ساعت 23:58 توسط مینا|

 

 

 

بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ، صِدام کن چون قلبم تنهاست اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم اگه بیه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم

 

 

 

 

 

 

 

چقدرعجيبه که تا مريض نشي کسي برات گل نمي ياره تا گريه نکني کسي نوازشت نمي کنه تا فرياد نکشي کسي به طرفت برنمي گرده تا قصد رفتن نکني کسي به ديدنت نمي ياد و تا وقتي نميري کسي تورو نمي بخشه

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در یک شنبه 1 مرداد 1391برچسب:,ساعت 15:49 توسط مینا|

ما باید از هم جدا شویم. باز هم صحبت از جدایی!
این بار این جدایی رنگ دیگری است ، حس دیگری است . این بار این جدایی ، جدایی گل است از شاخه خشک.
شاخه خشک به آن گل امید بسته بود ، به خاطر عطر وبوی آن گل ؛اما اینک که این گل باید از شاخه جدا شود ، شاخه خشک ، خشک تر میشود.
لحظه جدایی همیشه دلگیر است ، اما جدایی ما دلگیرتر و غمگین تر.

ما وابسته ایم به هم این وابستگی مقدس بین ما باعث شده به هم دلبسته شویم.

دلت مهربان است ، دلت درد دل مرا گوش می دهد و با دوای محبتش آن را آرام میکند.

ای گلم مرا تنها نگذار! این شاخه خشک زندگی که دیگر امید به زندگی ندارد را تنها نگذار.
اما حرف من بیهوده است چون این گل باید از من جدا شود.((این گل باید از شاخه اش جدا شود.)) هیچ گلی بر روی شاخه اش نمی ماند یا پرپر می شود یا جدا می شود.
تو گلی هستی که هیچگاه پرپر نمی شوی و همیشه گلی با همان زیبایت ، و با همان عطرو بوی عاشقی ات . تو گلی جدا شدنی هستی .
گل نرگسی که با غبانی خواهد آمد و تو را از شاخه خواهد چید!
کاش آن باغبان من بودم ، کاش صاحب آن گل من بودم!
کاش این گل با شاخه اش در خانه عطر و بوی عاشقی می دادند.
اما این گل از شاخه جدا خواهد شد و شاخه از تنهایی و دلتنگی خواهد مرد و گل در گلدانی دیگر گل می دهد و به زندگی اش ادامه می دهد و عطر و بوی عاشقی را به خانه دیگری خواهد برد. این هم سرگذشت گل و شاخه خشک !
گل نرگس همیشه گل خواهد ماند . و شاخه از خشکی خواهد مرد.
تو هم مثل گل مریم باغبانی خواهد آمد و از شاخه جدایت خواهد کرد.
افسوس که این دنیا با من خوب نیست و با ساز من نمی رقصد!


:ادامه مطلب:

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در جمعه 30 تير 1391برچسب:,ساعت 11:38 توسط مینا|

 

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است.

 

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد.

 

از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان.

 

از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است

از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .

 

از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود.

 

از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد

 

از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد میشود.

 

از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر میگذارد

 

از خود عشق پرسیدم عشق چیست؟ گفت فقط یک نگاه

 

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت 13:5 توسط مینا|

دلتنگي حس غريبي است
كه فقط در دل رخنه ميکند
دلتنگي آرايه ادبي سينه است
دلتنگ
ي را ميتوان در شتو که نیستی....
زانوانم را به آغوش میکشم....
مبادا آنها هم احساس تنهایی کنند....
تو که نیستی...
آلبوم عکسهای یادگاریمان را
در پستوی سینه ی ماتم زده ام
پنهان میکنم....
تو که بهتر میدانی عزیزکم...
سینه ی من،
بهترین مدفن گاه است
برای زنده به گور کردن خاطراتمان
ب احساس كرد

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,ساعت 15:0 توسط مینا|

نوشتم حرف دل تا تو بخوانی ، که چون دورم ز تو دردم بدانی

به غیر از تو کسی را من ندارم ، تو را تا بی نهایت دوست دارم

یک قلب پاک از تمام مکان های دیدنی جهان زیباتر است

اگه کسی دوست داره فکر نکن علت اون محبته .... بلکه تو شایسته دوست داشتنی

گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست ، ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست

بهار آمد که من شیدا بگردم / چو ماهی بر لب دریا بگردم ، پلنگ در کوه و آهو در بیابان / همه جفتندو من تنها میگردم

در کاخ مجلل خبر از عشق مجو / که سعادت همه در کلبه درویشان است

آه مکشو اشک مریز ، غصه مخور ، شب در میان است ، خدا مهربان است

نبردی از وفا یک ذره بویی / به هر ساعت شوی مایل به سویی

فقط یه نکته میگویم قبول کن / عزیزم واقعا بی چشمو رویی

خانه ی دل جای بیگانه نیست ، زود بیا تو میخوام درو ببندم

ممکنه ما گلی رو دیر یاد کنیم ، اما محاله عطر خوشش رو از فضای دلمون پاک کنیم

در دفتر زندگیت برای سفید ماندن صفحه ی غصه هات همیشه دعا می کنم

من به خطو خبری از تو قناعت کردم / قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

وحشت از عشق که نه ، ترسم از فاصله هاست

وحشت از غصه که نه ، ترسم از خاتمه هاست

ترس بیهوده ندارم ، صحبت از خاطره هاست

صحبت از کشتن ناخواسته عاطفه هاست

کوله باری پر از هیچ ، که بر شانه ماست

گله از دست کسی نیست ، مقصر دل دیوانه ی ماست

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در شنبه 24 تير 1391برچسب:,ساعت 15:37 توسط مینا|

به که گویم که تو منزلگه چشمان منی / به که گویم که تو گرمای دستان منی

گرچه پاییز نشد همدم و همسایه من / یه که گویم که تو باران زمستان منی . . .

مثل باران چشمهایت دیدنی است ٬ شهر خاموش نگاهت دیدنی است

زندگانی معنی لبخند توست ٬ خنده هایت بی نهایت دیدنی است . . .

مهربانی را قسمت کنیم ٬ من یقین دارم به ما هم میرسد

آدمی گر ایستد بر بام عشق ٬ دستهایش تا خدا هم میرسد . . .

ای کاش …… این جای خالی را تو برام پر کنی . . .

گویند زیارت نه به همت است نه به قسمت / به دعوت است

پس ای گروه دعوت شده ما را نزد پروردگارتان یاد کنید . . .

همه هست آرزویم ، که ببینم از تو رویی

چه رسد که من هم برسم به آرزویی . . .

شانه های عاشقان گر تکیه گاه اشک هاست / پس چرا بر شانه ام اشکی نمی ریزد کسی . . .

اشک ها ریزم اگر شب به آخر برسد / شب فقط یاد توام ، کاش به آخر نرسد . . .

عاشقی مثل فوقبال میمونه ، اگه مهربونی کنی گل میخوری . . .

در محفل خود راه مده همچو منی را ٬ افسرده دل افسرده کند انجمنی را

ما افسرده دلان ساکن کوی غم و دردیم ٬ در عشق شکست خورده ولی توبه نکردیم . . .

ستم اومد به جونم هر ٬ یک بار ٬ غریبی و اسیری و غم یار

غریبی و اسیری چاره داره ٬ غم یار و غم یار و غم یار . . .

نه گل خواهد ز بوستان ها جدائی ، نه دل دارد خیال بی وفائی

ولیکن چرخش چرخ ستمگر زند بر هم رسوم آشنائی . . .

غم خانه عشق تو به رضوان ندهم ، یک خار تو را به صد گلستان ندهم

تو معدن عشق آرزوهای منی ، من کفر تو را به گنج ایمان ندهم . . .

.

ای دوست گلی به یادگار بفرست ، گر لایق گل نیستم خار بفرست

از بهر خدا ، نه از بهر دلت ، من پیامی داده ام تو جوابی بفرست !

 

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در شنبه 24 تير 1391برچسب:,ساعت 15:9 توسط مینا|

مهربان ای فرشته قشگ آسمان از کدام قصه آمدی که لای لای عاشقانه ات هنوزمرا به خواب سرزمین دور می برد دستهای گرم تو مرا به شهر شادی و سرور میبرد به سوی نور می برد مهربان قصه گو از کدام قصه آمدی بگو
که پیش از این چشمهای من میزبان قطره های سرد
اشک بود قطره قطره شعرهای آه و غصه می سرود پیش از این چه دور بود آسمان به چشمهای من
این ستاره ها به دستهای من آشنای من
نگاه کن دلم با دلت چگونه خو گرفت
این تن غریب و بی پناه من چگونه عاشقانه از تن تو رنگ و بو گرفت
مهربان ای پرنده قشنگ
آرزو
از کدام قصه آمدی بگو باز هم برای من شعرهای عاشقانه را بخوان مهربان باز هم کنار من بمان .

موضوعات مرتبط: <-CategoryName->


برچسبها: <-TagName->
نوشته شده در جمعه 23 تير 1391برچسب:,ساعت 19:31 توسط مینا|



      قالب ساز آنلاین